شیائولو گوئو، متولد چین و ساکن لندن، با بیش از بیست عنوان کتاب در ژانرهای گوناگون به زبانهای چینی و انگلیسی و نیز فعالیت در عرصه کارگردانی فیلم، شناخته میشود. از جمله دستاوردهای سینمایی او میتوان به دریافت پلنگ طلایی جشنواره لوکارنو اشاره کرد؛ جایزهای که پیشتر نیز نصیب فیلمسازانی چون کلر دنی و جیم جارموش شده است.
به گزارش ایبنا، گوئو امسال دو کتاب منتشر میکند: نسخه جلد نرم خاطراتش با عنوان «نبرد من در هیستینگز: روایتی از سالی کنار دریا» (۲۰۲۴)، و نیز رمان جدیدی با عنوان «مرا ایشماله بنام» (Call Me Ishmaelle)، که بازنویسی رمان «موبیدیک» است.
چه عاملی شما را به بازآفرینی رمان کلاسیک هرمن ملویل (۱۸۵۱) ترغیب کرد؟
در دوران اقامتم در نیویورک، به عنوان فردی غیر بومی، در حالی که یک سال در آن شهر قدم میزدم و همزمان در دانشگاه کلمبیا تدریس میکردم و خاطراتم با عنوان «رادیکال» (۲۰۲۳) را مینوشتم، این پروژه در کنار آن، نوعی تجربه فلسفی بود. بخش عمدهای از جمعیت جهان آسیایی هستند – ۶۰ درصد جمعیت جهان – و من همواره هنگام نگارش هر رمان از خود میپرسم که فردی غیر غربی و فاقد پیشینه دینی کتابی مقدس، چگونه میتواند با سنت ادبیات غرب در تعامل باشد. واژه «جهان مسیحیت» بارها در «موبیدیک» تکرار میشود. به این فکر کردم که اگر کسی هرگز این مفهوم را نشناسد، چه پیش میآید؟ اگر به جای آن واژه «تائوئیسم» آمده بود، آیا همچنان مخاطب داستان باقی میماند؟
من در محلهام به طور پنهانی درخت میکارم و خود را باغبان چریکی میدانم؛ این برانگیزنده این پرسش بود که آیا میتوانم فلسفه شرق آسیای باستان را به نحوی به چشمانداز آمریکایی وارد کنم؟ نوعی خرابکاری چریکی. میخواستم تمام جهان روی آن کشتی حضور داشته باشند. زمان زیادی صرف کردم تا بتوانم گفتوگویی میان یک کاپیتان سیاهپوست دوره جنگ داخلی آمریکا و یک بادبانساز تائوئیست چینی ایجاد کنم.
دلیل انتخاب «ایشماله» به جای «ایشماعیل» شخصیت اصلی در رمان جدیدتان چه بود؟
ماجرای دختران طبقه کارگر در عصر ویکتوریا که به دلیل فقر و ناچاری به دریا زدند، برایم بسیار تأثیرگذار بود. الهام من، پرونده «ان جین تورنتون» بود که در نوجوانی با یک کاپیتان نیویورکی روبهرو شد. این دختران به اشتیاق داشتن زندگی بهتر، لباس کابینپسران را میپوشیدند، موهای خود را میتراشیدند و به کشتیها میرفتند؛ این روایتها تا آنجا مرا مجذوب کرد که تقریباً خود سفر دریایی یادم رفت: میخواستم سفری از ایشماله به ایشماعیل و دوباره به ایشماله را روایت کنم.
از نظر محتوا، کتاب عامدانه ساختارشکن است؛ اما به لحاظ سبک، نسبت به آثار قبلی شما سنتیتر به نظر میرسد. دلیل این امر چیست؟
پس از نگارش گفتوگوی عاشقانه (که در سال ۲۰۲۰ نامزد دریافت جایزه گلداسمیت برای آثار تجربی شد) دیگر ضرورتی برای ادامه دادن به رماننویسی احساس نمیکردم. نوعی دلزدگی و اشباع از ادبیات معاصر و زیادهکاریهای بیثمر بر من غلبه کرد. من نیازی به مصرف «داستان» حس نمیکنم؛ بیش از هر چیز، به جدل و گفتوگو با حقیقت نیاز دارم؛ یعنی اندیشیدن بیشتر، کمنویسی و پرداختن به مسائل، نه از منظر سیاسی، بلکه به صورت فلسفی و شاعرانه. کمتر نوشتن، برای قویتر نوشتن. اما اینبار، در این کتابِ بزرگ، شخصیتها مرا با خود بردند؛ باید اعتراف کنم این نخستین بار است. بار دیگر به قدرت اعتیادآور داستان بازگشتهام… بهنظر میرسد شیفتگی ما به افسانهپردازی، یک بیماری بشری است.
آیا نخستین تجربهی خواندن «موبیدیک» را به یاد دارید؟
نخستین بار این رمان را به زبان ترجمه در دانشگاه (در چین) خواندم. در زبان چینی، زبان شکسپیری و کتاب مقدسی کاملاً انتزاعی و بیمعنا میشود؛ آنقدر دشوار که خواننده سرانجام قید خواندنش را میزند. بار دوم، در نیویورک، باز هم خواندنش برایم دشوار بود، بهویژه فصل مفصل مربوط به نهنگشناسی که بسیاری از خوانندگان انگلیسیزبان را نیز به چالش میکشد. این شیوه نگارش، متعلق به دوران پیش از ویکیپدیا است؛ امروزه دیگر کسی اینگونه رمان نمینویسد. اما ملویل حجم عظیمی از اطلاعات را گردآوری کرده است. من شخصاً ترجیح میدادم مطالب دریانوردی را بهشکل دستاول بخوانم. او تحت تأثیر تراژدی کشتی «اِسِکس» قرار داشت (ملوانانی که پس از غرقشدن، ناچار به خوردن یکدیگر شدند) و به نظر من یادداشتهای نخستافسر کشتی، اوون چیس، تأثیرگذارتر از خواندن دهباره «موبیدیک» برای تحقیق بود.
چه عاملی تعیین میکند شما سراغ کدام ژانر بروید؟
این پرسش برای نویسندهای که واژهپرداز نیست، مسئله مهمی محسوب نمیشود. اغلب نویسندگان واژهپرداز تنها هر چند سال، همان داستانهای همیشگی را بازمینویسند؛ اما من خودم را نویسنده نمیدانم. ایدهای به ذهنم میرسد و با آن بازی میکنم: گاهی یک فیلم میسازم و میبینم که آن ایده، نثری است، یا خاطرهای یا متنی شاعرانه. در واقع، همهچیز برای من از ایده شروع میشود. بسیاری از آثار قبلیام به زندگی شخصیام نزدیک بوده است، زیرا زمانی که به غرب آمدم (۲۰۰۲)، ناگهان دوباره احساس کردم یک دختر جوان هستم و یک نوجوانی طولانی را برای کشف خودم بهعنوان یک زن، در اروپا تجربه کردم. با رسیدن به پنجاه سالگی دریافتم که هرگز بهطور عمیق به تاریخ ورود نکردهام. انسان تغییر میکند: تولستوی در پنجاهسالگی پس از پنجاه سال خوردن سوسیس و گوشت روسی، گیاهخوار شد! خواندن سالنامه آنگلوساکسون و کتاب «دوومزدی» برای نگارش نبرد من در هیستینگز بخشی از فرآیند خودآموزی من درباره دینامیک قدرت در هزار سال گذشته بود و همین تجربه به من اعتمادبهنفس لازم برای پروژه «موبیدیک» را بخشید.
در این روزها، سرگرم خواندن چه آثاری هستید؟
دو هفته اخیر، هر شب پیش از خواب، غزلهای غنایی وردزورث و کولریج را میخوانم. سالها به خاطر شعر «کوبلا خان» سراغ کولریج رفتهام؛ هر زمان که نویسندهای غربی درباره آسیا چیزی مینویسد، فوراً حس بخشش و گشادهدستی به انسان دست میدهد. «آری، ممنون! به شرق اشاره کردی؛ حالا آثار تو را میخوانم تا دلیلش را بیابم.» هنگام خواندن کولریج هر شب، احساس میکنم با زبانی رویاگون مواجهام. اما وردزورث بسیار عقلانیتر و ساختارمندتر است.
آخرین کتابی که به کسی هدیه دادید، چه بود؟
تس از خاندان دوربرویل، اثر توماس هاردی که یکی از اصیلترین شخصیتهای زن را در رمان انگلیسی دارد. برای سالها، شیفته دی.اچ. لارنس بودم. برای کشف خاستگاه نثرش، به هاردی بازگشتم و دیدم او واقعاً فوقالعاده است. همان هفته، کتاب زن ستوان فرانسوی نوشته جان فاولز را نیز به کسی هدیه دادم. سه نسخه از این رمان در خانهام داشتم تا همیشه دم دستم باشد، زیرا آن را بسیار دوست دارم. پس از بازدید از لایم ریجیس (محل وقوع داستان)، دوباره این کتاب را خواندم. آرزو میکنم هنوز هم رمانها را با آن سبک بنویسیم؛ جایی که تأمل و روایت همنشینند، نه فقط روایت صرف.
نظرات کاربران