راهنماتو- وقتی روزمرگیها از دریچه نگاه حسین صفا عبور میکنند، هر پدیدهای جان میگیرد؛ شنوندهای میشوند پر از شور، حرکت و زندگی. در این شعر، او از نخستین و واپسین آرزویش مینویسد؛ و در میانه این روایت، صنعت تشخیص چون روحی در کالبد واژهها دمیده میشود و شعر را به اوج زیبایی میرساند.
به گزارش راهنماتو، تشخیص، یکی از آشناترین و در عین حال اثرگذارترین آرایههای ادبی است؛ آرایهای که از همان سالهای ابتدایی در مدرسه با نامش آشنا شدهایم، اما شاید کمتر به عمق تأثیرش در جانبخشی به جهان پیرامون اندیشیده باشیم. این هنرِ شاعرانه، اشیا و پدیدهها را از سکوت و بیحسی درمیآورد و به آنها احساسی انسانی میبخشد. گاه در سایه این جانبخشی، دریا دیگر تنها پهنهای آبی نیست، که بدل میشود به «وطن ماهی»؛ و ماهیتابه تنها ابزاری برای پختن نیست، که تبعیدی ناگزیر برای مسافری بیصداست.
ما بارها این صحنهها را دیدهایم، بیآنکه معنایی ورای ظاهرش در آنها کشف کنیم. اما شاعر، با نگاهی دیگرگون، همان تصاویر آشنا را از نو میآفریند. حسین صفا، در شعر «هجرت، علاجِ عاشقِ تنهاست»، نهتنها از اولین و آخرین آرزوی خود میگوید، بلکه جهانی میسازد سرشار از حس، حرکت و خیال. در ادامه، این شعر را میخوانیم و سپس به واکاوی مفاهیم نهفته در آن و احساسی که در جان مخاطب مینشاند، خواهیم پرداخت؛ احساسی که ما را دعوت میکند جهان را دوباره و متفاوت ببینیم.
شعر «هجرت علاجِ عاشقِ تنهاست» از حسین صفا
باران به شیشه زد که بهار است
گفتم خدای من! چه بپوشم؟
پس بانگ زد کسی درِگوشم؛
ای جامهات لبم که انار است!
آن قرمزی که دوخته بودم
پیراهنت نبود کفن بود
دریا برای مردنِ ماهی
بیاختیار فاتحه میخوانْد
ماهی به خنده گفت که گاهی
هجرت علاجِ عاشقِ تنهاست
اما درون تابه نمی پخت
از بس که بیقرارِ وطن بود!
قلبم! تو جز شکست به چیزی
هرگز نخواستی بگریزی
هرگز نخواستی بستیزی
با اژدهای هفت سـَری که
در شانهات به طورِ غریزی
آمــادهٔ جوانـهزدن بود
چشمت چکیده بود به عالم
من غرق چکّههای تو بودم
اما زمان سر آمده بود و
بارانِ تند بند نیامد
جان از تنم در آمده بود و
بارانی ام هنوز به تن بود
خیلی برَنج بال ملائک!
بال کسی شکسته در اینجا
خیلی مرا ببند به زنجیر!
دیوانهای نشسته در اینجا
دیوانه را ببند به زنجیر
_این آرزوی آخـر من بود_
زندگی از نگاه اشیا به قلم حسین صفا
در این غزل حسین صفا ما با تجربهای زبانی و تصویری روبهرو هستیم که در آن سنت و نوگرایی بهگونهای عمیق و خلاقانه با یکدیگر آمیختهاند. صفا در این غزل، در عین پایبندی به قالب غزل و ویژگیهای کلاسیک آن، رویکردی تجربهگرایانه و چندلایه در قالب، معنا و زبان اتخاذ میکند. از آرایههای برجسته در این شعر، صنعت «تشخیص» یا «انسانانگاری» است. این صنعت، که از مهمترین صور خیالی در شعر معاصر است، به اشیاء و مظاهر طبیعت صفات انسانی میبخشد و آنها را در جایگاه کنشگران عاطفی و زبانی قرار میدهد. در این شعر، دریا فاتحه میخواند، ماهی میخندد، در تابه نمیپزد، و باران با پنجره سخن میگوید. این همه، نشاندهنده استفادهای هدفمند از خیال برای عمقبخشی به احساسات انسانی و برقراری ارتباطی عاطفی و فلسفی میان مخاطب و شعر است.
در سطح معنایی، در این غزل روایت سفری درونی و فلسفی است از هستی تا نیستی، از تولد تا مرگ، از اشتیاق به شدن تا ناتوانی در تحقق آن. کبریت نیمسوختهای که در حسرت درخت شدن است، یا ماهیای که از شدت دلبستگی به وطن حتی در تابه نمیپزد، استعارههایی هستند از انسانی که در تمنای رشد و زیستن اصیل است، اما در بند شرایط و ساختارهایی گرفتار آمده که مجال تحقق او را نمیدهند. این تصاویر، هرچند عاطفیاند، اما به شکل هوشمندانهای در تقاطع فلسفه، روانشناسی و عرفان مدرن جای میگیرند.
از منظر ساختار زبانی، صفا با توسعهی مصرعها به سه لَت، و استفاده از قافیههای درونی، فضای گفتاری غزل را به نثر نزدیک میکند؛ اما برخلاف نثر، از لحن و موسیقی زبانی یکپارچهای بهره میبرد که شعر را سرشار از کشش صوتی و حسی میکند. در همین فضا، تقابلهایی چون «پیراهن» و «کفن»، «دیوانگی» و «زنجیر»، و «لب» و «انار»، ضمن آنکه بازیهای تصویری دارند، سطحی از نقد اجتماعی، بیان عاطفی و تعمق در مفاهیم مرگ، آزادی، عشق و تنهایی را نیز بازتاب میدهند.
در نهایت، صفا با بهرهگیری از صناعات ادبیای چون تشخیص، استعاره، تضاد و تکرار، نه فقط ساختار غزل را گسترش میدهد بلکه آن را به بستری برای تأملات وجودی و عاطفی انسان معاصر بدل میسازد. او با غریبگی زبانی، ما را وادار به بازخوانی جهان آشنا میکند؛ جهانی که در آن باران تنها مظهر طراوت نیست، بلکه حامل مرگی است که از درخت میروید؛ و دیوانگی، اگرچه در بند است، اما حقیقت آخرین آرزوی شاعر است.
نظرات کاربران