راهنماتو- چشم در شعر انوری، تنها عضو زیبایی از سیمای معشوق نیست؛ سرزمین رازهاست، میدان نبرد عقل و دل، و محمل صدها مضمون ظریف که از زبان عاشقانه تا عرفانی را در خود جای داده است. در غزل انوری، غمزه و نظر، نه صرفاً ابزار اغوا بلکه نیروهایی هستند با قدرتی ویرانگر و معنوی، که شاعر را به مرزهای شیدایی و شناخت میکشند.
به گزارش راهنماتو، در ادبیات پر از رنگ و رمز غزل فارسی، چشم معشوق همیشه بیشتر از یک عضو جسمانی بوده است؛ پرتویی از معنا، سرچشمهی فتنه و درخشش سحرانگیز جمال. اما در غزلهای انوری، این نگاه، کیفیتی دیگر مییابد.چشم یا دیده نه فقط آینهی زیبایی بلکه مبدأ شورش و شعلهی عقلسوزی است. واژههایی چون «جزع»، «ترکش»، «غمزه»، «سحر»، «نظر»، و «کمان» با هم در میآمیزند تا سیمایی ترسیم شود که میان مرز عشق و نبرد، عرفان و خواست، ایستاده است. انوری با مهارتی حیرتانگیز، چشم معشوق را به عنصری چندلایه تبدیل میکند که در هر سطر، همزمان زخمی میزند و زبانی میگشاید. چشم، در این جهان، ابزار خاموشی نیست؛ زبان شور است، سلاح قتل است، و نقطهی تلاقی جهان محسوس و مفاهیم مجرد. در تحلیل توصیف چشم معشوق در غزلیات انوری، با شعری مواجه میشویم که از سطح زیبایی فراتر میرود و در لایههای پنهان خود، حکایتی از جنگ، شیدایی، عرفان و حتی مرگ روایت میکند.
بیشتر بخوانید: تفریحی مدرن در دل شهرک مالزیایی مازندران؛ تجربه سفری متفاوت به طبیعت با طعم گنتینگ هایلند
بیشتر بخوانید: زیباترین اشعار فارسی؛ شعری در مورد شرمندگی نزد خدا از دید مردمیترین شاعر ایرانی
بیشتر بخوانید: ۵ فیلم تکاندهنده درباره پدر و مادری که فرزندشان را به دست خاک سپردند
غزل شمارهٔ ۶۹ انوری
جان نقش رخ تو بر نگین دارد
دل داغ غم تو بر سرین دارد
تا دامن دل به دست عشق تست
صد گونه هنر در آستین دارد
چشم تو دلم ببرد و میبینم
کاکنون پی جان و قصد دین دارد
وافکنده کمان غمزه در بازو
تا باز چه فتنه در کمین دارد
گویی که سخن مگوی و دم درکش
انصاف بده که برگ این دارد
تا چند که پوستین به گازر ده
خرم دل آنکه پوستین دارد
در باغ جهان مرا چه میبینی
جز عشق تویی که در زمین دارد
در خشک و تر انوری به صد حیلت
در فرقت تو دلی حزین دارد
غزل شمارهٔ ۱۱ انوری
خهخه به نام ایزد آن روی کیست یارب
آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب
در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب
بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکب
مسرور عیش او را این عیش عادتی غم
بیمار هجر او را این مرگ صورتی تب
نقشی نگاشت خطش از مشک سوده بر گل
دامن فکند زلفش بر روز روشن از شب
دامیست چین زلفش عقل اندرو معلق
جزعیست چشم شوخش سحر اندرو مرکب
گه مشک میفشاند بر مه ز گرد موکب
گه ماه مینگارد در ره ز نعل مرکب
در پیش نور رویش گردون به دست حسرت
بربست روی خود را بشکست نیش عقرب
بردارد ار بخواهد زلف و رخش به یک ره
ترتیب کفر وایمان آیین کیش و مذهب
در من یزید وصلش جانی جوی نیرزد
ای انوری چه لافی چندین ز قلب و قالب
چشم و دیده معشوق به قلم انوری
در شعر انوری، چشم معشوق جایگاهی رازآلود، هولانگیز و در عین حال دلربا دارد؛ چشم، نه صرفاً برای دیدن، که برای ربودن، فتنهانگیختن و برهمزدن تعادل جان و ایمانِ عاشق است. در غزل ۶۹ و ۱۱، انوری تصویری از چشم معشوق میآفریند که از مرز توصیف صرف عبور میکند و بدل به نیرویی اسطورهای میشود؛ نیرویی که میتواند سرنوشت دل و دین عاشق را به بازی بگیرد.
در غزل ۶۹، چشم معشوق همچون تیری کشیده در کمان است:
چشم تو دلم ببرد و میبینم / کاکنون پی جان و قصد دین دارد
اینجا چشم، یک نیروی آگاه و هدفدار است. نهتنها میبیند، بلکه میرباید، میکشد و ایمان را در خطر میافکند. نگاه معشوق، قوسی از جفا و فتنه را در دست دارد که هم عاشق را زخمی میکند و هم او را به سجده میکشاند. این چشم، تنها آینهی زیبایی نیست؛ بلکه تجسم نوعی فرمانرواییست بر هستی عاشق.
در غزل ۱۱، چشم معشوق در دل بازی خیال قرار میگیرد:
جزعیست چشم شوخش، سحر اندر او مرکب
تشبیه چشم به جزع، که سنگی است براق و مرمرین با لایههایی از تیرگی و درخشش، هم حسی بصری را برمیانگیزد و هم رازآلودگی نگاه معشوق را مینمایاند. انوری با افزودن “سحر اندر او مرکب” چشم را نهفقط زیبا، که افسونگر و جادوگر مینمایاند؛ چشمی که مرکب سحر است، یعنی سحر درون آن جاریست، چنانکه اگر بنگرد، جانت را از تن میکَنَد.
این نگاه، نهفقط فتنهگر است، بلکه قدرتی فرادینی دارد؛ هم دین را میگیرد، هم ایمان را میسوزاند، هم عقل را بر باد میدهد، چنانکه:
دامیست چین زلفش، عقل اندرو معلق
اینجا چشم، در پیوند با زلف، دام است؛ اما دامِ عقل. عاشق دیگر اهل خرد نیست، بلکه معلق است؛ بیقرار، آویزان، و بیپناه.
در هر دو غزل، چشم معشوق مرکز ثقل تصویرپردازیست. ارتباط آن با واژگان تیر، غمزه، فتنه، دین، سحر و عقل، نشان میدهد که انوری چگونه از عنصر چشم استفاده کرده تا دنیایی خلق کند که در آن زیبایی و هراس، عشق و جنون، ایمان و فتنه، در هم میآمیزند. چشم، تجلیگاه تمام این دوگانگیهاست؛ و همین چشم است که جهان غزل انوری را هم زیبا و هم هراسانگیز میسازد.
نظرات کاربران