انفجاری ویرانگر و سکوت مردم؛ روایت میدانی از محل انفجار مهیب در آستانه اشرفیه

این روزها یک دوستی دارم که دبیر جامعه یک روزنامه‌ است؛ از آن طرف هم یک انفجاری رخ داد در «آستانه». اسرائیل به آنجا موشک زده بود. ما که اینقدر از جنگ دور بودیم، حالا ولی انگار نوبت‌مان شده بود که برویم تویش.

به گزارش هم‌میهن، همان وقتی که داشتیم بعد از پایان ساعتِ کاری توی قهوه‌خانه بیرون شهری مورد علاقه‌مان چای می‌نوشیدیم و از شب، ماه و صدای اتوبان که برایمان مثل لالایی می‌ماند لذت می‌بردیم و اخبار جنگ را دنبال می‌کردیم و با هیجان برای هم از اتفاقات جنگی (البته بیرون از لاهیجان، آستانه و لنگرود عزیزمان) حرف می‌زدیم و تحلیل‌های قهوه‌خانه‌ای ارائه می‌دادیم و سیگار دود می‌کردیم که صدایی شبیه به صدای رعدوبرق از سمت آستانه به گوش رسید. 

گفتیم شاید رعدوبرق است؛ بعد گفتیم شاید ترقه باشد؛ بعد گفتیم شاید ریختن الوار از یک ساختمان بلند باشد؛ بعد گفتیم شاید یک انفجار ناشی از یک تصادف یا نشتِ گاز باشد، یا چنین چیزی. اما این احتمالات خیلی زود، دور شدند.

صدا ناشی از اسرائیل‌زدگی بود؛ یکی از همان صداهایی بود که توی کتاب‌های یحیی‌سنوار و ویدئوهای مردم و اخبارِ سر میز صبحانه توی تلویزیون یا در پس سخنرانی‌های سیاست‌مدارها بود. صدا، صدای فاشیست‌ها و بمب‌ها و موشک‌های گران‌قیمت‌شان بود. از توی گوشی آمده بود بیرون و آمده بود و رسیده بود به آستانه. 

همیشه بچه که بودیم وقتی از تهران می‌آمدیم به سمت لاهیجان، وقتی می‌رسیدیم به آستانه یعنی دیگر خیلی خیلی نزدیک خانه شده بودیم. در تمام این سال‌ها هرکسی که می‌خواست یک جای نزدیک را مثال بزند، می‌گفت: «مثلاً از اینجا تا آستانه».

توی اتوبوس وقتی آستانه را می‌دیدیم خوشحال می‌شدیم. یا وقتی زنگی می‌زدیم به کسی که داشت از تهران یا چنین جایی می‌آمد، او می‌گفت مثلاً: «نزدیک آستانه‌ام»، یعنی دیگر رسیدم. حالا فاشیست‌ها رسیده بودند به آستانه. حالا این جنگ بود که رسیده بود. همگی اول همراه با وحشت، لبخندی بی‌معنی روی لب‌مان نشست. 

صداهایی از توی قهوه‌خانه درآمد که: «زدن، زدن، زدن» و بعد نفس عمیق و همینطور مات همدیگر را نگاه کردیم. لبخندها آهسته آهسته خشک شدند. هنوز ترس‌ها فرصت نمایان‌شدن نداشتند. ترس همیشه کمی فرصت می‌خواهد که بتوانی در آن فرصت همه احتمالاتِ ترسناک را توی مغزت بررسی کنی. همین حین گوشی‌هایشان زنگ می‌خورد و از پشت خط همه از هم می‌پرسیدند: «کجایی؟ صدا رو شنیدی؟».

یکی می‌گفت مادرش زنگ زد و گفت شیشه‌های خانه‌شان لرزید. چند دقیقه قبل بحث بر سر این بود که: «آقا آدم باید ناراحت باشه؛ هرچی باشه تجاوز به کشورته دیگه» و یکی هم این وسط بود که از این بیشتر ناراحت بود که بورس به‌هم‌ریخته و اینترنت قطع شده و این حرف‌ها. 

یک ماه پیش بود که به جلال گفته بودم: «کاش می‌شد یه پولی به ما بدن ما رو بفرستن غزه؛ اونجا یه گزارش درست‌حسابی بنویسیم و به‌صورت کتاب درش بیاریم». جلال هم گفت: «ولی چقد دوس دارم برم غزه!» گفتم: «وای، فک کن از گذرگاه رفح بری توی سرزمین مقدس؛ خاک فلسطین. من دوس دارم روی اون خاک راه برم». هنوز یک ماه نگذشته بود که متوجه شدیم دیگر لازم نیست برویم غزه؛ غزه خودش آمده تا آستانه. جنگ حالا باید توی میدان «گیل» (همان جایی که اتوبوس‌ها نگه می‌دارند). پیاده شود، تاکسی بگیرد و بیاید خانه.

ما هم بلند شدیم و رفتیم به سمت خانه‌هایمان. دوستی که قبلا چون روحیات فاشیستی داشت به شوخی بهش می‌گفتیم «اسرائیلی» داشت با ماشینش ما را می‌رساند که وسط راه ناگهان منحرف شد و ایستاد: «بچه‌ها منو ببخشین، من باید شما رو اینجا پیاده کنم؛ من می‌ترسم؛ باید پیاده‌تون کنم و از توی همین کوچه موچه‌ها برم خونه». ما هم درحالی‌که هاج و واج مانده بودیم از ماشین پیاده شدیم. درواقع همان کسی که بهش می‌گفتیم اسرائیلی، بیش از همه از این حمله ترسیده بود. 

خلاصه اینکه پیاده ساعت دو شب راه افتادیم به سمت خانه و امیر (همان اسرائیلی) را به‌عنوان رفیقِ نیمه‌راه در نظر گرفتیم. مشکل اصلی اما این بود که ما با خودمان یک کوله‌پشتی و یک لپ‌تاپ داشتیم. ترسِ این راه رفتن با لپ‌تاپ توی خیابان‌های خالی برایمان دست‌کمی از ترس از موشک‌های فاشیست‌های صهیونیستِ اشغالگرِ آدم‌کش و قهرمان‌کش نداشت.

به‌هرحال هرطور بود خودمان را به خانه رساندیم و اسرائیلی را لعنت کردیم و صبح که از خواب بیدار شدیم خبر آتش‌بس آمد و راحتی، آسایش، صبحانه، عراقچی و این چیزها. گفتیم: «خدا رو شکر؛ خدا رو شکر». فردایش هم روزنامه ما دوباره ۱۶ صفحه‌ای شد و از غم و اندوهِ امیر جدیدی هم کمی کاسته شد. 

تا اینکه به امروز رسیدیم که خانم الناز محمدی، دبیر جامعه  به جلال گفت: «شما کسی از بازماندگان حادثه آستانه رو می‌شناسین؟». جلال گفت: «نه اما تلاشمونو می‌کنیم که اگه شد، پیداشون کنیم.» جلال این را به من گفت و من گفتم: «خب، من همین الان می‌رم آستانه.» من یک نویسنده بودم و حالا که غزه آمده بود آستانه، باید می‌رفتم آنجا و داستانِ خودم را می‌نوشتم. پس رو کردم به امیر (که دیگر باید بهش می‌گفتیم «امیر فلسطینی») و گفتم: «می‌خوای خیانت اون شبِت رو جبران کنی؟». 

گفت: «آره». گفتم: «همین الان باید با من بیای بریم به قلبِ حادثه». گفت: «آره، میام، بریم». قبل از این بهش گفته بودم: «دیگه ماشینتو تحریم کردیم» و سوار ماشینش نمی‌شدیم. حالا اما با این کار ماشینِ نیمه‌راهش را از تحریم درآوردیم و نشستیم و رفتیم آستانه. توی راه یک‌نخ سیگار هم دود کردیم، به ابرها و آسمان نگاه کردیم و من گفتم: «انگار اینجا کرانه باختریه» و نفس عمیق کشیدم. شاید برای از میان رفتن اسرائیل لازم است همه جهان کرانه باختری بشود. 

به‌محض ورود به آستانه اولین نفر را که دیدیم، از توی پنجره ماشین ازش پرسیدیم: «این موشکی که اون شب زدن، نمی‌دونین دقیقاً کجا خورده؟». گفت: «نه والّا، من خودم مسافرم. همین الان اومدم اینجا، می‌خواستم برم داخل شهر». گفتم: «سوار شین ما میرسونیمتون» و مرد سوار شد. چند قدم جلوتر، یک دختری ایستاده بود و انگار او هم منتظر تاکسی بود. از او هم پرسیدیم: «این موشکی که دیشب زدن رو، می‌دونین دقیقاً کجا خورده؟». 

دختر گفت: «اونجا» و با دست به آن طرف خیابان، کمی متمایل به راست اشاره کرد و ادامه داد: «باید از اولین دوربرگردون دور بزنین، همون اولین کوچه‌رو برین تو». اول مرد را باوجود تمام تعارف‌هایی که می‌کرد و می‌گفت «نمی‌خواد، نمی‌خواد» به مرکز شهر رساندیم و بعد هم خودمان را به محل حادثه. توی کوچه‌های فرعی و باریک و پیچ‌درپیچ ترافیک بود و جای پارک پیدا نمی‌شد.

ناگهان در میان صلح‌آمیزترین کوچه‌هایی که می‌شناختم، یک ویرانه نمایان شد. یک خانه در وسط تبدیل به خاک شده بود و خانه‌های اطراف همه پاره‌پاره شده بودند. همه‌چیز خاکستری شده بود. پلیس‌ها راه را بسته بودند. 

یک داربست جلویمان بود که جلوتر نرویم. یک پلیس خسته گفت: «جلوتر نیایید.» مقابل‌مان انگار یک جهانِ دیگر بود؛ هیچ‌چیزش به آستانه نمی‌آمد. فضای بسته و تنگ و باریک کوچه‌ها، خانه‌ها و پنجره‌ها تبدیل به یک محوطه بازِ طوسی‌رنگِ خاک‌آلود شده بود. در فاصله دورتر هم تقریباً هیچ خانه‌ای شیشه نداشت و سقف ماشین‌ها فرو رفته بود. روی دیوارها، کاغذهایی چسبانده بودند و رویشان نوشته بودند؛ «سند جنایت اسرائیل». تکرار کردم: «سند جنایت اسرائیل»؛ با یک فونت ساده، روی یک برگه‌ی آسه‌ی سفید. همه‌جا این را چسبانده بودند. 

گفتم: «آقا می‌تونیم عکس بگیریم؟». گفتند: «نه، نه، اصلاً» و با دست هم به «اصلاً» اشاره کردند. بعداً فهمیدیم که انفجار ۱۶تا کشته داشت. می‌خواستم این را در آخر متن بگویم، اما آن عدد ۱۶ همینطور دور سرم می‌چرخید. همانطور دنبال یک کسی می‌گشتم که نشانی از یکی از بازماندگان بهمان بدهد که بدهیم به خانمِ دبیر. اما بعد (و خیلی زود) ناامید شدیم. 

باید از کسی شماره یکی از بازمانده‌های یکی از آن ۱۶ نفر را می‌گرفتیم. اگر برای هرکدام ۱۰ آشنای نزدیک در نظر بگیریم، می‌شود ۱۶۰نفر؛ اگر هرکدام از این ۱۶۰ نفر را ۱۰نفر می‌شناختند، می‌شد ۱۶۰۰نفر؛ یعنی ما باید یکی از آن ۱۶۰۰نفر که مستقیماً جزوی از داستان شهادت آن ۱۶نفر بودند را پیدا می‌کردیم. اما نکردیم.

همینطور که راه افتاده بودیم به‌سمت مشاور املاکی یا قهوه‌خانه‌ای چیزی که تویش یک پیرمردی چیزی که آمار همه را داشته باشد پیدا کنیم، با یک چیز عجیب مواجه شدیم. دیدیم درِ یک خانه‌ی ویلایی باز است؛ درست در سمت راست‌مان. هنوز چند قدم بیشتر از ویرانه دور نشده بودیم. 

قدم‌هایمان را شل کردیم و به سمت خانه متمایل شدیم. دیدیم که پیرزنی آنجا است که خم شده روی تعداد زیادی گلدان. یک عالمه گلدانِ کوچک که انگار داشت همه‌شان را دانه‌دانه می‌کاشت. زن جوری رفتار می‌کرد که انگار داشت می‌گفت، حالا که موشک زده‌اند، باید گلدان‌ها را دانه‌دانه و تندتند بکاریم.

به چارچوب در تکیه دادم و گفتم: «سلام، ببخشید…» سعی کردم لحنم دوستانه و ملتمسانه باشد، که ازم نترسد. «شما اینایی که کشته‌شدن تو این انفجارو می‌شناسین؟ یا از فامیلا و آشناهاشون شماره‌ای چیزی دارین؟». 

زن بلند شد وایستاد. لاغر بود و لباس سفیدِ بلند پوشیده بود. نگاهش بسیار مهربان بود؛ یک زنِ بسیار بسیار زیبا در پشت پیری‌هایش نمایان بود که رفتاری بسیار بسیار دوستانه داشت. گفت: «آشناهاشونو؟ چرا، اتفاقاً می‌شناسم؛ پسرشون روبه‌روی ارشاد مستأجر آقای انصاریه». گفتم: «روبه‌روی ارشاد دقیقاً». گفت: «آره، از اینجا که برین…» وسط حرفش گفتم: «ارشادو می‌شناسم.» توی آستانه تنها جایی که خوب می‌شناختم، ارشاد بود. زن اصلاً از ما نترسیده بود؛ حتی خوشحال بود از این‌که دارد به ما کمک می‌کند. 

درست مثل ما که خوشحال بودیم به دبیر جامعه  کمک می‌کردیم. وقتی از آن خانه دور می‌شدیم و به سمت آن آقا می‌رفتیم، گفتم: «انگار این خانوم یکی از ارواح کشته‌شده‌های انفجار بود؛ انگار روح بود؛ داشت گل می‌کاشت؛ با لباس سفید.». امیر گفت: «فرشته بود». «چطور کنار اون‌همه ویرانی با این‌همه دقت، اون‌همه گل کاشته بود؟». گفتم: «کسی‌هم جز ما نمی‌دیدش انگار». گفت: «آره». گفتم: «اصلنم نترسید.» گفت: «آره». رفتیم آن آقا را پیدا کردیم، اما گفت: «صحبتی با کسی ندارم.» کف دست‌هایم را به هم چسباندم و خیلی شمرده گفتم: «اصلاً راه نداره؟». گفت: «نه» و تکرار کرد: «با هیچ‌کس نه صحبتی دارم، نه کاری دارم و نه هیچی». 

راه افتادیم، اما هنوز ناامید نشده بودیم. گفتم: «خب، پس اینایی که میرن با بازمانده‌ها دو ساعت صحبت میکنن، کیا هستن؟ شاید یه تکنیکی چیزی داره که من بلد نیستم». بعد به امیر گفتم: «دور بزن بریم اون‌ور خیابون». پیاده شدم و رفتم توی یک بنگاه و پرسیدم: «شما کسی رو از بازمانده‌های انفجار اون‌شب میشناسین؟». گفتن: «نه، ما کسی رو نمی‌شناسیم و هیچی هم نمی‌دونیم.» رفتم توی مغازه بغلی که آجیل‌فروشی بود و مردی تویش بود که نگاه بامحبتی داشت. از او هم همین را پرسیدم و او گفت: «من یکیشونو می‌شناسم؛ استادم بود». 

گفتم: «میشه شمارشونو بدین؟». گفت: «الان میدم» و توی گوشی‌اش کمی نگاه کرد، گشت، بالا و پایین کرد، بعد کمی مکث کرد و ادامه داد؛ «شماره‌شو پاک کردم.» انگار هرچی به حادثه نزدیک‌تر بودی، بیشتر باید درباره‌اش سکوت می‌کردی.

چند موشک به آن بزرگی خورده بود به شهر و یک ویرانه به آن بزرگی درست کرده بود و همه مردمِ نزدیک را به سکوت درباره خودش دعوت می‌کرد و همه مردم دور را به گمانه‌زنی و شایعه‌پراکنی. نمی‌دانم، حس کردم شاید این مشخصه مردمِ بسیار بسیار صلح‌طلبِ، بیخِ گوشِ انفجار باشد. شاید هم روحی در حوالی انفجار حاکم بود که بهشان می‌گفت، همین سکوتِ صلح‌خواهانه بهتر است که باشد. 

البته همه‌ی اینها غیر از زنی بود که چند قدم آن‌طرف‌تر از انفجار با لباس سفید، تعداد خیلی زیادی گلدان‌های کوچک چیده بود و داشت همه‌شان را می‌کاشت؛ با چشم‌های سیاه و لبخندی بسیار بسیار مهربان و دَستی که مستقیم به بازماندگانِ داغ‌دیده آن انفجار مرگ‌آور اشاره می‌کرد؛ با اندوه و مهربانی و از همین جهت، دوستانه و بدون نگرانی. بعد رو به امیر کردم و گفتم: «تو بالاخره تقاص کار اون شبتو پس دادی؛ آفرین…». گفت: «فقط زود برگردیم، هزارتا کار دارم.» گفتم: «برمی‌گردیم.»

 

منبع

مطالب پیشنهادی

اشتراک‌گذاری این مطلب:

نظرات کاربران

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *