راهنماتو- وقتی علی رغم تمام تلاشها معشوق را از دست میدهیم، میل به خواست او نه خاموش بلکه شعلهورتر میشود؛ در این نقطه چنان با رنج همنشین میشویم که گویی وطن ماست! طالب آملی در یکی از پرشورترین شعرهایش، از زیستنی میگوید که در غیاب معشوق، تنها با رنج معنا میگیرد.
به گزارش راهنماتو، ادبیات عاشقانهی فارسی، قرنهاست که میدان شکلگیری یکی از ژرفترین صورتبندیهای روانِ انسانی است؛ جایی که عشق نه یک تجربهی خوشایند، بلکه میدانی از ستیز درونی، سوگواری، و میل بیپایان است. طالب آملی، یکی از شاعران دردآشنا و پرمایهی مکتب هندی، در این شعر با زبان فشرده و تصویری، از عشقی میگوید که نهتنها رهاییبخش نیست، بلکه بنیان هستی عاشق را فرو میریزد و از نو میسازد. در این روایت، معشوق هرگز حضور تام ندارد. او چونان امری است گمشده و دستنیافتنی، که در نبودش، ساختار روانی عاشق شکل میگیرد. در این یادداشت نگاهی داریم به همین لحظههای تهیشده از حضور و لبریز از طلب.
شعر «از ضعف به هرجا که نشستیم وطن شد» از طالب آملی
از ضعف به هرجا که نشستیم وطن شد
وز گریه به هر سو که گذشتیم چمن شد
جان دگرم بخش که آن جان که تو دادی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد
پیراهنی از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد
هر سنگ که بر سینه زدم، نقش تو بگرفت
آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد
عشاق تو هر یک به نوایی ز تو خوشنود
گر شد ستمی بر سر کوی تو، به من شد
از حسرت لعل تو ز خون مژه طالب
چندان یمنی ریخت که گجرات یمن شد
وقتی که رنج، وطن طالب آملی میشود!
در این شعر، معشوق نه چونان یک فرد واقعی، بلکه بهمثابه «امر گمشدهای» تصویر میشود که تمام هستی عاشق حول غیاب او شکل گرفته است. عاشق از همان آغاز، خود را بیقرار، بیوطن، و خسته معرفی میکند؛ اما نکته اینجاست که این بیوطنی نه ناشی از حرکت بیرونی، بلکه نتیجهی درونیشدن رنج است.
عاشق با گریه، با خاکبرسر ریختن، با ضعیفشدن، نه فقط از معشوق فاصله نگرفته، بلکه در همین غیاب، خود را بازتعریف کرده است. بهعبارتی، رنج، خودش بدل به وطن شده چون تنها پیوند باقیمانده میان او و معشوق، همین درد است.
در ادامهی شعر، عاشق جان خویش را از دسترفته میداند و از خدا طلب جان تازهای میکند؛ چرا که آنچه از معشوق نصیبش شده، تنها رنج مستمر است. پیراهن وفاداری که میدوزد، طاقت جفای معشوق را نمیآورد و به کفن بدل میشود. این تحولات نشان میدهد که عاشق در جهانی زندگی میکند که هیچگاه به ابژهی میلش نمیرسد.
در واقع، او معشوق را فقط از طریق نمودها و پیامدهای غیابش تجربه میکند. این غیاب، دائمی، بنیادین و خلاق است؛ چرا که ساختار زبان شاعر، حافظهاش، و حتی جهان فیزیکیاش (از چمن گرفته تا کفن)، همگی نشانههایی هستند از غیابِ حاضرِ معشوق.
در بیتهایی که از صنم و سنگ و پرستش سخن میرود، شاعر نشان میدهد که چگونه در غیاب ابژه، تخیل، جایگزین واقعیت میشود. عاشق به هر سنگی که بر سینه میگذارد، نقش معشوق را میبیند، و آن سنگ، خود تبدیل به صنمی برای پرستیدن میشود. این یعنی وقتی که دستیابی به معشوق ممکن نیست، عاشق با بازتولید نمادین او در ذهن و جهان بیرونی، رنج را زیستپذیر میکند. این بازتولید البته تسکین نمیدهد، بلکه یادآور همیشگی فقدان است.
شاعر میپذیرد که درد، پایانناپذیر است، اما همین درد، چیزی است که به زندگیاش معنا میبخشد. در پایان شعر، طالب آملی اعتراف میکند که ستمی اگر هست، فقط بر او وارد شده و دیگران سهمی از نغمههای خوش دارند. این خودآگاهی، تلخ و تراژیک است: عاشق بهجای دستیابی به معشوق، بدل به موضوع رنج و تمثیل فقدان شده است.
بیت آخر که از خونِ مژه و تبدیل جغرافیا (یمن و گجرات) میگوید، آشکار میسازد که شدت فقدان، چگونه حتی جغرافیای عاطفی و تاریخی او را نیز جابهجا کرده است. در واقع، معشوق هیچگاه واقعاً نبوده، اما همواره همهجا حاضر است. و عاشق، ناگزیر از آن است که در این تناقض زندگی کند: در رنج، و با رنج.
نظرات کاربران